چه دردی بیشتر از این که دردم را نمی دانی
به چشمم خیره می مانی نگاهم را نمی خوانی
به من گفتی چرا سردی، چرا اینگونه بی دردی
من از درد تو می میرم، نگو دردم نمی دانی
تو از تکرار لبریزی ، سکوتی حیرت انگیزی
اگر گفتند، می میری، اگر گفتند، می مانی
من از یک درد ناپیدا، که اما هست می گریم
تو با امید یک درمان که اما نیست خندانی
من از یک جنگل آتش که می بینم گریزانم
تو در یک باغ رویایی که می گویند زندانی
کنار پنجره یک شب، گل پاییز می میرد
بهاری باش بعد از این ، تو ای سرد زمستانی
همیشه ماندن و مردن، درون خویش پوسیدن
من از مرداب می ترسم، نمی دانم تو می دانی
نظرات شما عزیزان: