چه حادثه ای مهمتر از نفس های توست که نبض حیات مرا مینواخت و دیگر نیست
گفتند بنویس...ولی از چه بنویسم وقتی تو نیستی...
وقتی نمی آیی...
وقتی سالروز تولدت فرا میرسد و نیستی...
وقتی نیستی که شمعها را خاموش کنی.
وقتی نیستی که بی اجازه وارد اتاقم بشوی و در جواب که میپرسم چرا بی اجازه؟؟
میگویی برای ورود به دلها اجازه لازم نیست و میخندی...
از یادآوری این خاطره دلم به وجد می آید...
بی اختیار میخندم...
و گریه میکنم...
وحشت میکنم...
به شدت درد میکشم...
صدایت را میشنوم...
میخواهم صدایت را از ساقه بچینم...
باز هم میخندی...
باز هم گریه میکنم...
سرم را روی میز میگذارم و خودم را در آغوشت حس میکنم
و عشقت را در تک تک سلولهایم.
باز گریه میکنم شدید
چقد تنهام من
نظرات شما عزیزان: