دستت را به من بده تا از آتش بگذریم
آنان که سوختند همه تنها بودند..
گویند شاد بودن سخت ترین انتقامی است که می توان از زندگی گرفت..
افسوس که شادی برای من بی معناست، بهتر بگویم حرام است
من همیشه مستم و در حال گریستن برای بخت زشت خود هستم. چگونه میتوان شاد بود؟
چگونه می توان از زندگی انتقام گرفت؟
به چه چیز خندم؟ به چه چیز شاد شوم؟
همه ی شب و روزم غم و غصه و حسرت است..
شواهد من را جوان نشان می دهند اما از درون سالهاست که مرده ام
سال هاست که اسیر شدم، اسیر تنهایی...
نه صدایی دارم نه نگاهی دیگر فرصتی نمانده برایم
خدایا چرا سرنوشت من اینگونه شد؟
دیگر نه پدری نه مادری نه برادری برایم مانده است که مرا در آغوش بگیرد، برایم اشک بریزد...
از عشق چه گویم که تنهایم گذاشت، من که تمام عمر برای او سوختم...
هر ثانیه برایم مرگ است و هر ثانیه که میگذرد بیشتر آتش میگیرم...
کارم شده مستی و دیوانگی، همه مستان شادند اما چه گویم که من فقط می گریم...
کاش کسی بود که برایم سخن می گفت
کاش کسی بود که مرا امید می داد
کاش کسی بود که برایم دل می سوزاند
افسوس که هیچکس حتی نگاه هم نمی کند چه رسد به دلداری
انگار که از آدم ها دور شده ام
نمی دانم اما کاش زودتر تمام شود دیگر تحمل این زندگی برایم غیر ممکن شده...
نظرات شما عزیزان: