اگرتنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست
چه داروی تلخی است :وفاداری به خائن ، صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل
نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط |

 

 

اينجا زمين است

رسم آدمهايش عجيب است

اينجا گم که بشوي

بجاي اينکه دنبالت بگردند

فراموشت مي کنند

عاشق که بشوي

بجاي اينکه درکت کنند،متهمت مي کنند

فرهنگ لغت اينجا چيزي از

عشق واحساس وغرور،سرش نمي شود

زياد که خوب باشي ،زيادي مي شوي

زياد که دم دست باشي،تکراري مي شوي

زياد که بخندي،برچسب ديوانگي مي خوري

وزياد که اشک بريزي...عاشقي!!!

اينجا بايد...

فقط...

براي ديگران نفس بکشي..!!!

نوشته شده در تاريخ جمعه 29 دی 1391برچسب:, توسط |

 

خوش به حال سیندرلا...

لنگه کفشش را جا گذاشت...

یه لشکر آدم به دنبالش گشتن...

ما دلـــــــــــــــــمان را جا میگذاریم....

هیچکس از مــــــــــــــا سراغی نمیگیرد...

انگار که هیچوقت نبوده ایـــــــــــــــــم...!!!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

سلامتیه پسرا نه واسه ریشو قدشون.........واسه معرفتشون

سلامتیه نه واسه چشمای نازو پوستای صافشون.............واسه قلبای پاکشون

سلامتیه خودم نه واسه این حرفام

واسه اینکه مرهم ندارم واسه دردام

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, توسط |

در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست..
مثل آرامش بعد از یک غم ....
مثل جاری شدن یک لبخند
مثل بوی نم بعد از باران....
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست.....
من بدان محتاجم.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, توسط |

صبرکن سهراب!
گفته بودی قایقی خواهم ساخت!!
قایقت جادارد؟؟
من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم

دوستی ها کمرنگ؛ 
بی کسی ها پیداست... 
راست گفتی سهراب؛ 
آدم اینجا تنهاست

آب را گل کردند
چشم ها را بستند
و چه با دل کردند...

وای سهراب کجایی آخر؟

زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند!

تو کجایی سهراب؟

که همین نزدیکی
عشق را دار زدند,
همه جا را سایه ی دیوار زدند!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, توسط |
 
 
مـن از چـشـمـــان " تـــو " چـیـزی نـمـیـخـواهَــم . . .

بــه جـــز ،

گــــاهی . . .

نــگــاهـی . . .

اشـتـبـاهـــی ...!
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, توسط |

کاش می دانستیم که زندگی با همه وسعت خویش 

محفل ساکت غم خوردن نیست 

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

زندگی حس جاری شدن است 

زندگی کوشش و راهی شدن است

از تماشاگر اغاز حیات 

تا به جایی که خدا می داند....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, توسط |

نمي دانم........

نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمي خواهم بدانم ،کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؟

ولي بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکي سازد،

گلويم سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ وبازيگوش

و او يکريز و پي در پي،دم گرو خوشش را بر گلويم ،سخت بفشارد

وخواب خفتگان خفته را آشفته سازد

بدين سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را.....

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط |

 

 

دل است ديگر......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیـــدن عکســت تمــام سهــم مــن اسـت


  " "ازتــــو 

آن را هــم جیــره بنــدی کــرده امــــ
تــا مــبادا
توقــعـش زیــاد شــود!!

دل اســت دیــگر . . .

مـمـکـن اسـت فــردا خــودت
را از مــن بخــواهــد!!!  

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط |


 

 

 

نه! به کفر من نترس!

نترس کافر نمی شوم هرگز. زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم.

شک دارم به ترانه هایی که زندان و زندان بان با هم زمزمه می کنند....

به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع می کند...

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

آرام و آهــــسته از تـ ـو مــے گــویَــم تــآ هیــچ کــَس نآم تـــو رآ نشــنَوَد...!

آرام و آهــــسته بآ خیــــآل تـ ـو رآه مــے رَوَم و مــے پـــندآرَم دَر کــــنآرَم خــوآهــــے مآنـ ـد...!

و تـ ـ ــــ✘ـــو...

آرام و آهـــــسته از مــَن مـ ـے گـــُذرے بــے آنڪــﮧ از مَــــن بپــــُرسـ ـے

آیـ ـآ بــه بودَنــَت نیـ ـآز دآرَم؟؟

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

 

ایــــــن روزهــآ


اگـــــر خـــوטּ هــمـ گـــــریه کنـــے

 


عمـــق همــــــבرבی دیگــــــراטּ با تـــو

 


یکــ کــــــلمه اسـتـــ ـ :

" آخــــــــی "

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

انگشتانم لای ورق های دیوان حافظ میرود ...

دستِ دلم میلرزد ...

اما به خواجه می سپارم تا امید را از دلم نگیرد ...

دلم میخواهد همیشه بگوید :

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

گاهی دلم می خواهد یکی ازم اجازه بگیره بیاد تو تنهاییم....

 

و من اجازه ندم و اون بی تفاوت به مخالفتم بیاد تو وآروم بغلم کنه

وبگه مگه من مردم که تنها بمونی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

برای خودت زندگی کن،

کسی که ترا دوست داشته باشد، با تو میماند

برای داشتنت می جنگد....

اما اگر دوست نداشته باشد، بی بهانه می میرود......


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

گاهی آدم
فعل خواستن را که صرف می کند،
اینطور می شود :

خواستم

خواستی

نشد ..

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

 

 
برگـَـــرد..
 

یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی..

 

نمی خواهم عُــمری به این امید باشَـــ ـــ ـم
 

که برای بُردنَش بر می گردی ..


 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

خدایااااااااااااااااا

اشک هایم قطره نیستند

بلکه کلماتی هستندکه می افتند

فقط به خاطراینکه پیدانمی کنند

کسی را که معنی این کلمات را

بفههههههههمد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

با اینکه خیلی دوستت دارم اما ، دلم از تو گرفته ...

ببین چشمانم را که قطره های اشک بر روی آن نشسته

نه آرامم میکنی نه با قلبم مدارا میکنی ،

نه میگویی دوستم داری ، نه فکری به حال قلبم میکنی

اینگونه میشود که در لحظه های دلتنگی ام با غمها سر میکنم

نه با صدای مهربان تو،

این حسرت است که در دلم نشسته از سوی تو....

هر چه خودم را به بی خیالی میزنم نمیشود ، نمیتوان از تو گذشت،

نمیتوان به هوای نبودنت در ساحل بی قراریها نشست ،

تنها میشود بی تو ، بی نفس دفتر زندگی را برای همیشه بست!

با اینکه خیلی دلم از تو گرفته ، بغض گلویم را گرفته ،

اما نمیدانی ، تو نمیدانی که چه عشقی در دلم نهفته !

آن روزی که آمدی و مرا در آغوش گرفتی ،

با تمام وجود مرا در میان گرفتی گذشت ،

چه زود رفت آن حس زیبای عاشقانه ،

چه زود عشقمان شد ، یک قصه عاشقانه ...

چه زود دل کندی از همه چیز ، آنقدر از آن روز گذشته که حتی

رنگ چشمهایم را نیز دیگر یادت نیست

این منم که هنوز هم روز به روز بیشتر به تو دل میبندم ،

این تویی که میگویی اینک دارم از احساسات تو میخندم

آهای بی وفا ، بیا و اشکهایم را ببین ، پس مرامت کجاست،

یک ذره احساس داشته باش ،پس آن وجدان قلبت کجاست؟

تو که مرا نابود کردی ،عشقم را در تابوت گذاشتی وخاک کردی ،

بعد از آن حتی با یک شاخه گل هم بر سر مزار، از عشقم یاد نکردی

دلم از تو گرفته ، با اینکه دلشکسته هستم ،

نمیدانی چه شبهایی را با همین دل شکسته به انتظارت نشستم

تا امشب نیز فردا شود ،

شاید دلم دوباره با دیدنت خوشحال شود...

نیامدی و حسرت شد آن انتظار ، نیامدی و نیامدی تا دلم شد بیمار...

با اینکه دلم از تو گرفته ، بدان که خیلی دوستت دارم ،

من که جز تو کسی را در این دنیا ندارم ، ای بی وفای من ،

مرا هم نگاه کن ، تو فقط با من باش،

بعد از آن هر چه دلت خواست با قلبم بازی کن!

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, توسط رحیم |

در این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاری

همه چیز از احساست پیداست ، در این لحظه های نفسگیر ،

چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار

و این دل عاشق من ، همیشه بهانه میگیرد از من ...

بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را

در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من ، جز یک دل بهانه گیر

باز هم گرچه نیستی در کنارم ، اما در این هوای سرد ،

عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته...

به این خیال که تو هستی ، همه چیز سر جای خودش باقیست ،

تنها جای تو در کنارم خالیست،

به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست ،

تنها درد من در این شبها ، تنهاییست

به این خیال که تو هستی ، بی خیال همه چیز شده ام ،

در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام

کجا بیایم که تو باشی ، کجا بروم که تو را ببینم ،

کجا بنشینم که تو هم بیایی،دلم تنها به این خوش است که هر جا باشی ،

همیشه در قلبم میمانی

اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ ، لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم

را چه کنم؟

تو بگو اشکهایم را چه کنم ، انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟

فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است که تو هستی ، مهم این است که همیشه

و همه جا مال من هستی

اگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم ،

تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی ،

اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی

اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ،

تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی...

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.