روزی معشوقه ای به عشق خود خیانت کرد و او را رها کرد.عاشق نامه ای نوشت و برای معشوقه ی خود فرستاد وقتی نامه به دست او رسید دید فقط در آن شعری نوشته شده که پس از خواندن آن اشک از چشمانش جاری شد و هنگامی که برای بازگشت به سوی او شتاب کرد دیگر کار از کار گذشته بود.متن شعر این بود:
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا بیگانه است
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
میرسد روزی که بی من سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
نظرات شما عزیزان: