نمیدانم چرا امشب تمام واژه هایم خیس و دلگیرند
مثل آسمانی که امشب می بارد........
و اینک باران
بر لبه پنجره احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش میدهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی عبور کنم اما فقط
زمان ميگذرد و تو در انتهاي راه ميفهمي که چقدر حرف نگفته در دل باقي مانده بود که برای تو بگویم
حرفهایی که میتوانست راهی به سوی عشق باشد
حرفهای ناتمامی که در کوچه بنبست های زندگی اسیرند
ناگهان لحظه غربت میرسد و تو شزود دیر شده
در غربت بیابان و در کوچ شبانه پرستوها
در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق میگردی
اما دگر دیر شده خیلی دیر.......................................
بیاد می آوری که هر روز دوست داشتن را به فردا میانداختی و حالا میبینی دیگر فردایی وجود ندارد
سالها چشمانت را به رویم بسته بودی و نمیدانستی
و یا شاید نمیفهمیدی که آخر روزی خود حقیقت را باور میکنی ....
اما افسوس که زودتر از آنچه فکر میکردی دیر شده
نظرات شما عزیزان: