دل سوختن؟ رسم عاشقی اين نيست که تک و تنها بسوزی و ديگر
نمانی، ... کاش می دانستيم که زودتر از ما، عشق ماست که برای
دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهميديم که قدر بودن، قدر
عاشقی، قدر عشق چيست و چقدر است، کاش بيراه نمی رفتيم و می
مانديم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...
بازی با کلمات قشنگ است، بازيگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ،
که حقيقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازيسازی را بی نياز از دروغ
و نيرنگ می سازد...
نمی دانم! بلد نيستم! من نمی دانم دل سوختن برای چيست؟ مرا سوختنی
نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او،
می سوزم، آری، اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوشرنگ زندگی،
نه به سختی و دل تنگی نمادين اين دنيای پوشالي...
آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی،
می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برايم ديگر نمانده است، نمی
خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می
سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد
از عشقم،
و می بوسم، می بويم، می جويم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی
را، هر نسيم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزديک سازد،
نظرات شما عزیزان: